داستانیمکتوباتیادداشت ها

فغان سنگ

هو الحق

ساعت ۱۱ صبح بود، از آسمان تیغه های آتش می بارید. مادر و پسری زیر نگاه سنگین و سوزان خورشید ایستاده بودند. با نزدیک شدن هر ماشین، پسرک دستش را با تمام جان تکان می داد تا شاید بتواند مانع تابش آفتاب بر چادر خاکی مادر شود. موج دستان پسرک سیلی بود بر روانم!

ماشین ها یک به یک از کنارشان رد می شدند. گویی خلقِ سواره چشمش پیاده را نمی بیند. مدام چشمش به از خود بهتران است. ایستادم و چند بار بوق زدم تا توجهشان به من جلب شد. با خوشحالی به سمت ماشین آمدند.

گفتم: «سلام، کجا میرید حاج خانوم؟»

مادر گفت: «سلام، اداره اتباع!»

از لهجه اش معلوم بود افغانستانی است. سوار شدند. قدری از مبدا دور شده بودیم که یادشان آمد از فرط شادی من باب فرار از گرما، فراموش کرده اند کرایه را طی کنند!

پسرک پرسید: «آقا چند می گیری؟»

گفتم: «هیچی… ما افغانستانی ها رو خیلی دوست داریم!»

جا خوردند! از ظاهرشان معلوم بود. شاید ترسیده بودند! چرا کسی باید افغانستانی ها را دوست داشته باشد؟! شاید هم تعجب کرده بودند در شهری که برخی واژه های «افغانی» و «افغانستانی» را بعنوان فحش بکار می برند، کسی از دوستی با افغان ها دم بزند!

دیدم اوضاع کمی نامساعد است و بندگان خدا معذب شده اند با خود گفتم گفتگویی آغاز کنم و کمی اوضاع را بهبود دهم.

گفتم: «حاج خانوم اداره اتباع، کارتون رو راه میندازه؟!»

جوابم را داد اما دقیق نمی توانم بنویسم چه گفت! خیلی غلیظ حرف می زد. از صحبت هایش، شکسته و بسته فهمیدم گویا اداره مذکور مدام ایشان را فرا می خواند و از کاغذبازی های رایج شاکی بود. سعی کردم بیشتر راجع به زندگی و محدودیت هایشان بدانم اما خب زمان اندک یک سفر درون شهری که مسافتش به ۵ کیلومتر هم نمی رسید، مجال شنیدن درد های چندین ساله این ملت زجرکشیده را نمی داد.

به آن خانم گفتم: «من در دانشگاه فرهنگیان درس می خوانم، تشکلی داریم به نام مجمع عدالتخواه و خوشحال می شویم اگر بتوانیم از مشکلات و معضلاتی که طی این سال ها برایتان عادی شده با خبر شویم تا بیش از این بخاطر برخی رفتارها و قوانین شرمنده نباشیم. برای همین هم اگر شما لطف کنید شماره برادر یا همسرتان را به بنده بدهید، تا بتوانیم با آنها ارتباط بگیریم، ممنون می شوم.»

نفهمیدم چه گفت ولی هر چه گفت به شماره تماس شباهتی نداشت. شماره ای به من نداد! شاید ترسیده بود! از من؟! خب من شماره برادر یا شوهرش را طلب کرده بودم چرا باید از من بترسد؟! شاید از کس دیگری ترسیده بود، ترس از دست دادن همین وضعیت… ! قرار بود ترس و دلهره مادر با این گفتگو کم شود! ولی از قضا سرکنگبین صفرا فزود!

دیرم شده بود و باید به دانشگاه می رسیدم. مسیر میانبر را انتخاب کردم. در همین حین مادر در حال تعریف کردن ماجرای مدرسه پسرش بود: «پارسال مدرک نداشتیم، پسرم نتونست بره مدرسه و یک سال عقب افتاد! امسالم گفتن مدارک تا مهر ماه آماده نمیشه! کدوم مدرسه ای مهر بچه مو ثبت نام می کنه؟ نمی دونم چیکار کنم…» میان صحبت هایش سرم را به نشانه تایید تکان می دادم و در ذهن افسوس می خوردم! چقدر استعدادهای این کودکان در این سرزمین غریب است! وسط فکر کردن هایم مسیر را توضیح می دادم که بدانند دقیقا کجا هستند و احساس امنیت بیشتری کنند. آخر مسیر میانبر از کوچه پس کوچه می گذشت. با اینحال نگرانی مادر کاملا مشهود بود. سوار ماشین کسی بشوی، کرایه نخواهد، مدام حرافی بکند، شماره برادر و شوهر طلب بکند، حالا هم که دارد دور کوچه ها می چرخد، انصافا مشکوک است! ولی خب چهره مذهبی و ریش دار و توضیحاتی که مدام از مکان فعلی و مسیر آینده می دادم، احساس مادر را در حد نگرانی نگه داشته بود و مانع ترسش شده بود.

داشتم توضیح می دادم: «به ته کوچه که برسیم، باید بپیچیم سمت راست. به خیابون که برسیم، دوباره می پیچیم سمت راست. سه تا کوچه بالاتر اداره اتباعه!»

پسرک پرسید: «اتباع خارجی؟!»

گفتم بله ولی ذهنم درگیر شد! علت تاکید پسرک روی خارجی اش چه بود؟ چرا خود را خارجی می دانست؟ مگر نه آنکه در ایران زندگی می کرد؟ شاید حتی همین جا هم به دنیا آمده بود! چرا خود را جزو ما نمی دانست؟ شاید نگاه های نچسب برخی…

به مقصد رسیدیم. مادر از مقدار کرایه پرسید. انگار صدقه گرفتن سخت بود برایش! گفتم: «کرایه لازم نیست، لطف کنید بی مهری برخی هموطنانم را ببخشید!» لبخندی زد، دعایی کرد و رفت. هنوز نمی دانم لبخندش از روی چه بود! از رضایت؟ یا از تلخی رفتار های ما؟

پ.ن: از این به بعد اگر خواستیم غریبی را سنگش بزنیم، سنگ قانون، سنگ توهین، سنگ تحقیر، یادمان باشد سنگسار خودمان قریب است.

«محق»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا