تمرینداستانییادداشت ها

اشک شیرین

هوالحق

روی زیلوی زبر گوشه‌ی اتاق، که به سختی زیر نور مهتاب آبی می‌نمود، نشسته بود و غرولند می‌کرد: «فشارم می‌دهند. کم و زیاد دارد ولی تمامی نه. وقت و بی‌وقت. فرقی نمی‌کند لب‌ریز از غم باشند یا لب‌گشاد از شادی! با کله‌های خیس از عرق، محکم، داخل دلم می‌روند. بختم شور و دلم شبی است با ستاره‌هایی از جنس بلور! از بس کتک خورده سیاه شده! شب بیشتر می‌آیند. بیشتر بهشان می‌چسبد انگار. بعید می‌دانم چشمانشان را دوست داشته باشند. چه بینایی‌اش را، چه اشک‌هایش را. مدام هدرش می‌دهند. گریه‌هایشان شور می‌اندازد به دلم. دل خوشی از ایشان ندارم ولی هرچه باشد، از یک جنسیم. آخر آدم حسابی! چرا هی اشک می‌ریزی؟ جامت بشکسته لیلی یا که داغ عزیز دیده‌ای؟! نمی‌شود که هر شب لیلی بی‌میلی کند و عزیزی عزادارت! چه‌ات می‌شود؟! می‌آیی اینجا قدری در دل من می‌کوبی و بعد صورت بر صورتم می‌گذاری و تا صبح آب غوره در چشمم می‌ریزی. من تحمل ندارم. مرا بزن ولی غمگینم نکن. دنیا دو روز است. تمام می‌شود. تمام می‌شوی. چرا به غم بگذرد؟ شاد باش. ما در دهاتمان، کمون‌کده، می‌گوییم:«تا خاک تو را نبلعیده، آن را ببلع…» یعنی تا فرصت داری از آن استفاده کن.»

ذکر «الله اکبر»ی آهسته شنیده می‌شد. هُوْایچِن[در زبان چینی به معنی خاک] رو به ذاکر کرد و گفت:«دروغ می‌گویم شیخ؟! تو خسته نمی‌شوی از دست به دست شدن؟ از بازی خوردن؟ سرت گیج نمی‌رود از چرخش؟ شوردل نمی‌شوی از اشک و غم؟»

شیخ تسبیح‌گوی، دستی آرام بر موهای مشکی بلند و بافته‌اش کشید و دانه‌هایش را مرتب کرد. تربت از دامن خویش تکاند و قدری دور هُوْایچِن چرخید و با لبی خشک و ترک خورده از ذکر، گفت:«کمون‌کده‌ای‌ها خاک می‌شناسند نه نور! تا نور مهرش در دل نداشته باشی، سر به مهر نمی‌شوی! مهر می‌خواهی قریب شو. قربت می‌خواهی، تربت شو! تربت خواهی شوی، داغ غربت حسین(ع) را زنده دار…»

«محق»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا